خمیازه های شبانه
بوسه هایت را بشمار !
وقتی که تمام بوسه های تاریخ را
بشمارم
و مجموعش را
از تعداد فشنگ های دنیا کم کنم
حق دارم نگران باشم
که باقیمانده اش
مرا
به رگبار نبندد !
وقتی معلم تاریخ
که حافظه اش را از دست داده است
در کلاس درس
ابراهیم را
در انظار عمومی
زنده زنده در آتش خاکستر می کند
حق دارم
از بدهی گلوی اسماعیل
به تیغه ی یک چاقوی تیز
بترسم !
وقتی که نوح و فرزندانش را
کتف بسته
بر کشتی تایتانیک سوار می کنند
حق دارم
به صداقت دزدان سومالی
مشکوک شوم !
وقتی شاعران کلاسیک
در خیابان انقلاب
به بهانه ی اعتراض به شعر مدرن
تحصن می کنند
حق دارم
از ریزش پُل حافظ
بترسم !
وقتی قناری شعر من
هر صبح
به سمت بزرگترین پنجره ی اتاق
جیغ می کشد
پس حق بدهید
به نارون بالغ حیاط
حسادت کنم !
۳۰ اردیبهشت ۹۵
مسعود احمدی.
تهران
در آرزوی یک چراغ
علاءالدین بودم
تا دنیای بی خورشیدتان را
روشن می کردم
خشاب تفنگ هایتان را _ تمام _
با بوسه های شبانه
پُر می کردم
و با جادویی
اقیانوس را _ آرام آرام _
در جام هایتان می ریختم
تا چشم هایتان سرخ
و قهقهه هایتان
بوی شراب بگیرد
آنگاه
در انتهای شب
یکدیگر را
به رگبار ببندید !
مسعود احمدی ۵اردیبهشت ۹۵
شعری که در میانه ی راه ، روضه شد....
در انتهای شعر هایم
چندی ست
نقطه چین هایی خاموش
چون گرگی نجیب
زوزه می کشند
و از دردی می گویند
که اینجا
درست وسط سینه ام
تیر می کشد !
( چراغ های مجلس را خاموش کنید لطفا )
نقطه چین هایی که شباهتی
به شعر ندارند
اما افسانه_ نیز _ نیستند !
از مردی
که در بخشی از مغزش
هنوز
جنگ تمام نشده است
و هر نیمه شب
میان هاله ای از دود خردل
قطعنامه ی ۵۹۸ می خواند !
از دغدغه ی دختر یک کفاش
که آرزوی کوچکش را
همیشه قبل از خواب
تکرار می کند :
کفش های جدید
کاش
وصله می خوردند
پینه های پدر
روی دستانش باد کرده است !
از دخترانی
که در انتظار شاهزاده ای با اسب سپید
بکارت شان پیر می شود ،
شاهزاده هایی که سالهاست
در همسایگی ما
هر شب
تکه ای از جوانی شان را
با شیشه سر می بُرند
و کیفور که می شوند
صدای اسب در می آورند
تا دختران انتظار
همچنان امیدوار بمانند !
از اتفاقات خوب
كه انگار
تصمیمی برای افتادن ندارند !
از خاطراتی که دیگر
کنار هیچ گُلی
لای دفترچه ای
خشک نمی شوند !
نقطه چین های آخر شعر من
در قالب هیچ نظمی نمی گنجد !
آنها
در تاریکی محض
خون دل می خورند ...
چراغ ها را روشن کنید لطفا ...
مسعود احمدی
۲۶اردیبهشت ۹۵
تهران
چرکنویس های مچاله...
تازیانه می خورَد
زنی که
سایه ی روسری اش را
باد
برده بود !
( ۱ )
#####
اندازه ی تمام ستارگان
برای آمدنت
شعر نوشته ام !
مشق هایم را بر سیاهه ی شب
خط زدی !
دیر آمدی و زود رفتی
شهاب ...!
( ۲ )
#####
آنقدر دیر آمده ای
که
آنکه ، زود آمده بود
با آخرین برگ پاییز رفت !
اینک تو مانده ای
و درختی که زردی اش را
باد
برده است...!
( ۳ )
#####
کاش
زودتر می دانستم
که تو با اولین گیلاس های خرداد
رسیده ای !
همیشه فکر می کردم
که با آخرین انار پاییز آمده ای !
وقتی که با اولین لبخند من
در پوست نگنجیدی !
شک ندارم
تقویم ها دروغ می گویند !
تو گیلاسی هستی
که در انتهای پاییز
در تبانی با هزاران دانه ی انار
شراب شیراز شده ای !
( ۴ )
#####
یک جای کار اشکال دارد
یک صفحه ی تاریخ را اشتباه نوشته اند !
من در سال ۴۹ بدنیا نیامده ام ...
من کوتای ۲۸ مرداد را ،
دقیق بخاطر دارم ...
من در بهمن ۵۷
از برخورد باتوم گارد جاویدان
به کما رفته ام ...
من خرمشهر را آزاد نکرده ام !...
من دوم خرداد را
بخاطر ندارم ...
من شاعرِ مرده ای هستم
که هنوز
نفس می کشد
گفته بودم که اعضایم را ببخشند
اما قلب و کلیه ام
با خون هیچ گروهی سازگار نیست !
گلبول های قرمز من
چریک زیسته اند !
کاش چگوارا زنده بود...!
( ۵ )
#####
با اولین نوبرانه ی زردآلو آمدی
و با چیدن آخرین خوشه ی انگور سرخ
رفتی !
سالهاست
دستمال نارنجی ام را
برای تمام قطارها
تکان می دهم !
( ۶ )
#####
دیگر به آب برکه نیز
اعتماد نیست !
آینه ها
جوانی ام را
پس ندادند !
( ۷ )
#####
کنار پنجره ات
روی زمین افتاده ام
و سایه ات را تنگ
در آغوش گرفته ام !
کاش امشب
چراغ اتاقت را
دیرتر
دیرتر
دیرتر خاموش کنی !
( ۸ )
#####
کوتاه اول با الهام از شعری از بانو لادن آهور و کوتاه چهارم با الهام از شعری از بانو رکسانا اعتمادی
چرکنویس های مچاله...
تازیانه می خورَد
زنی که
سایه ی روسری اش را
باد
برده بود !
( ۱ )
#####
اندازه ی تمام ستارگان
برای آمدنت
شعر نوشته ام !
مشق هایم را بر سیاهه ی شب
خط زدی !
دیر آمدی و زود رفتی
شهاب ...!
( ۲ )
#####
آنقدر دیر آمده ای
که
آنکه ، زود آمده بود
با آخرین برگ پاییز رفت !
اینک تو مانده ای
و درختی که زردی اش را
باد
برده است...!
( ۳ )
#####
کاش
زودتر می دانستم
که تو با اولین گیلاس های خرداد
رسیده ای !
همیشه فکر می کردم
که با آخرین انار پاییز آمده ای !
وقتی که با اولین لبخند من
در پوست نگنجیدی !
شک ندارم
تقویم ها دروغ می گویند !
تو گیلاسی هستی
که در انتهای پاییز
در تبانی با هزاران دانه ی انار
شراب شیراز شده ای !
( ۴ )
#####
یک جای کار اشکال دارد
یک صفحه ی تاریخ را اشتباه نوشته اند !
من در سال ۴۹ بدنیا نیامده ام ...
من کوتای ۲۸ مرداد را ،
دقیق بخاطر دارم ...
من در بهمن ۵۷
از برخورد باتوم گارد جاویدان
به کما رفته ام ...
من خرمشهر را آزاد نکرده ام !...
من دوم خرداد را
بخاطر ندارم ...
من شاعرِ مرده ای هستم
که هنوز
نفس می کشد
گفته بودم که اعضایم را ببخشند
اما قلب و کلیه ام
با خون هیچ گروهی سازگار نیست !
گلبول های قرمز من
چریک زیسته اند !
کاش چگوارا زنده بود...!
( ۵ )
#####
با اولین نوبرانه ی زردآلو آمدی
و با چیدن آخرین خوشه ی انگور سرخ
رفتی !
سالهاست
دستمال نارنجی ام را
برای تمام قطارها
تکان می دهم !
( ۶ )
#####
دیگر به آب برکه نیز
اعتماد نیست !
آینه ها
جوانی ام را
پس ندادند !
( ۷ )
#####
کنار پنجره ات
روی زمین افتاده ام
و سایه ات را تنگ
در آغوش گرفته ام !
کاش امشب
چراغ اتاقت را
دیرتر
دیرتر
دیرتر خاموش کنی !
( ۸ )
#####
کوتاه اول با الهام از شعری از بانو لادن آهور و کوتاه چهارم با الهام از شعری از بانو رکسانا اعتمادی
شعری که شاعرش را قورت داد !
که درست وسط همین نیزار
شاهرگش را برید،
نه به اندازه ی یک هنرپیشه ی محبوب
که در نقش بدل ،
خودش را از قطار پرت کرد
و هزار تکه شد ،
نه به اندازه ماهیگیری فقیر
که شبانگاه
هیکلش را از قلابش حلق آویز کرد ...
به اندازه ی یک تکه ابرِ تابستانی
که رمقی برای گریستن ندارد ،
به اندازه ی یک قناری گُنگ
که حافظه اش را
در هیاهوی چهارشنبه سوری
از دست داده است،
به اندازه ی یک درخت خشکیده
که چوب پوسیده اش را
نیم پول نمی خرند ،
به اندازه ی یک آسمانِ کبود
که خورشیدش را
کوهها
ناجوانمردانه بلعیده اند ،
به اندازه ی یک شاعر بزرگ
که کتاب های خاک خورده اش
موشک های کاغذی می شوند ٬
به اندازه ی یک باغ شاتوت
که در جنگِ تگرگ
خون گریسته است، ...
دلگیرم !
۲۹اردیبهشت ۹۵
مسعود احمدی
تهران
پی نوشت اول :
شاعری که پدرش قصاب بود
غروب یک روز
تمام شعرهایش را
به سیخ کشید
و بر روی آتش کارتن های خالی
کباب کرد
بی خانمان ها
شعرهایش را با ولع خوردند
و بی سرپناه
تا صبح
از شدت سرما مُردند !
روزنامه ها ی صبح نوشتند :
شاعری که صدها خانه را تخریب کرد
دستگیر شد !
پی نوشت دوم :
از دیوانه ای که زنجیرش را پاره کرده است نترسید ،
او ، حالا دیگر یک قهرمان است !
آقای سیبیل مخملی !
سراپا شعر می شود
کولی ترین دختر فالگیر
وقتی بو می کشد
کف دست هایم را :
آقای سیبیل مخملی !
تو
باقیمانده ی استخوان حنجره ی کلاغی هستی
که چهارصد سال قبل
از صاعقه ای نابهنگام
بر ارتفاع بلوطی فرتوت
خشکیده ای !
آخرین وسوسه های نسیمی هستی ، نجیب
که گردبادی نانجیب
در حال عشق بازی
با نسترن های وحشی
حال ات را گرفته است !
جیغی هستی ، سرخ کرده
در گلوی یک قناری بالغ
که پرنده فروشی دوره گرد
زردی وسوسه انگیزت را
در میدان آزادی
به فروش گذاشته است !
تو
دلهره هایِ افتادنِ یک بندباز
از بلندای یک لقمه ی نان
بر سنگفرش خیابانی !
انعکاس نعره ای چند هزار ساله ای
در بید مجنونی پیر
که طوفان نوح
گیسوان بلندت را
به سختی
کشیده است !
تو...
اکنون
شیار کف دست هایم
به آخر خط رسیده اند
و مرا
اینجا
پشت راه راه های پیراهن ام
به زنجیر کشیده اند
تا دخترک کولی
محبوب ترین شعرش را
برای هزارمین بار
به اشتراک بگذارد !
مسعود احمدی
۱۴ اردیبهشت ۹۵
بوسه های اردیبهشت...
ماهی ست عجیب
که در برق چشم های تو
تکثیر می شود...
فصلی ست طولانی
که از مسیر نفس گیر پیشانی بلندت
آغاز می شود
و تا نوک قله های پیراهنی پر از اطلسی
امتداد می یابد
هنگام که در نیمه ی راه
_ به بهانه ی لختی استراحت _
روی لب هایت
اُتراق می کنم !
مسعود احمدی
۲۴فروردین ۹۵
ماهیگیری که ...شاعر شد !
هر نیم شب
تب می کنی
و تاول بوسه هایت
بر لب های من
شعر می شوند !
شبی عاقبت
قلاب ماهیگیری ام را
در برکه ی چشم هایت
خواهم انداخت
تا نجات دهم
ماهیگیرِ شاعری را
که سالهاست
برای فرار از گرداب های یک نگاه
بیهوده
بال بال می زند!...
مسعود احمدی
۲۸فروردین ۹۵
چهار شنبه ی عجیب !
چتر باشد
باران باشد
نسیم باشد
گره روسری شُل باشد
تا عاشق شوی
گاه
بی باران
بی چتر
بی نسیم
عاشق می شوی !
فقط با یک واژه :
س... س... س... سلام !
#########
پنج هفته است
که هر چهارشنبه
برایم یک نامه می فرستد
تنها با یک حرف :
هفته ی اول : د
هفته ی دوم : و
هفته ی سوم : س
هفته ی چهارم : ت
هفته ی پنجم : ت
فردا چهارشنبه است
و نگرانم نامه ی فردا
ن باشد !
سی و یکم اردیبهشت ۹۵
مسعود احمدی
تهران
چرکنویس های مچاله...
اندازه ی رودخانه ای بزرگ
که بوسه های کوه را
به دریا می رساند
دوستت دارم !
نه ...نشد ...طولانی ست
حوصله ات سر می رود !
اندازه ی رودخانه ای بزرگ
دوستت دارم !
نه ....
می دانم شعرهای بلند ، دوست نداری! ...
اصلا شعر را بی خیال :
دوستت دارم !
( ۱ )
#####
با تسبیح مادر بزرگ استخاره می کنم :
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم نداری
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم نداری
.
.
.
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم ...
وای بر من ....
اگر یکی از دانه های تسبیح
نشکسته بود
هنوز هم مرا دوست داشتی !
( ۲ )
#####
انگشت اشاره ی عجیبی دارم!
دلتنگ می شود
شماره ی تو را می گیرد
شوخی اش می گیرد
زنگ خانه ی تو را می زند و فرار می کند
بیکار می شود
دفتر شعرهای ترا ورق می زند ...
دیشب
افسردگی گرفت
ماشه را به سمت دهانم چکاند !
حالا یکی بیاید
مرا از کف این اتاق جمع کند !
( ۴ )
#####
پنجره ها را می بندم
درب اتاق ها را می بندم
تا هوایِ تو
به سراغم نیاید ...
دوباره می آیی !
فراموش کرده ام
دریچه ی کولر را ببندم !
دوباره پیراهن ات را
روی بند رخت پشت بام
پهن کرده ای!
( ۵ )
#####
نازنین !
کمی زودتر بیا
هر روز که می گذرد
شب ها برایم طولانی تر می شود !
هر روز که می گذرد
دلم برایت تنگ تر می شود
هر روز که می گذرد ...
صبر کن !
دیرتر بیا !
می خواهم باز هم بیشتر دوستت داشته باشم !
( ۶ )
#####
از وقتی پدر بزرگ با چلچله ها رفت
لب های مادر بزرگ
هر سال عمیق تر شخم می خورَد
پیرمرد
بوسه هایش معجزه بود !
( ۷ )
#####
کنار این جاده ی بی انتها
ماههاست در انتظارت ایستاده ام !
امروز بزغاله ی همسایه
گرداگرد من می چرخید
نمی دانم به نیت دلداری آمده بود
یا خوردن علفِ زیر پاهایم !
( ۸ )
#####
به ییلاق که می روی
روسری ات را باز نکن !
کوه ها اگر عاشقت شوند
تعادل شان را از دست می دهند
و جاده ی شمال را می بندند !
آنوقت تو می مانی آن طرف
من می مانم این طرف !
( ۹ )
#####
نمی دانم چرا آب این دریاچه
هر روز کمتر و کمتر می شود
پاهایت را در آب نزن بانو
ماهی ها اگر تشنه ات شوند
تمام آب را خواهند خورد !
( ۱۰ )
#####
در آبادی ما
« ستاره »
نام زنی ست پا به ماه
که هر روز
زیر خورشید
برای لقمه ای نان
در مزرعه ی برنج
بخار می شود !
( ۱۱ )
#####
چه سرگرمی کودکانه ای بود
بازی رعد و برق !
آسمان برق می زد
و تو چشم هایت را می بستی
و من می بوسیدت
قبل از شنیدن رعد
باید بوسه را تمام می کردم !
یکبار
آسمان برق زد
بوسیدمت
رعد آمد
اما لبهایم
تو را رها نکرد
بر سرم فریاد کشیدی :
سوختی ....سوختی !
سال هاست
فرزندان تو
بزرگ شده اند
و من
هنوز
سوخته ی همان رعد و برق ام !
(۱۲ )
مسعود احمدی
خرداد ۹۵
تقسیم کار
تا کجای تاریخ
باید
منتظر آمدن های تو باشم ؟!
بگذار چندی
شبنمی باشم
که بر لطافت لب های تو
سکنی گزیده است !
قطره ای آویخته باشم
که از کنج چشمانت
بر سیبِ گونه ها
هوای غلتیدن دارد !
بادی هرزه گرد _ حتی _
که هوسِ بازکردن گِرِه روسری کرده است!
در من
شعری ست سپید ،
که هنوز ،
نسروده ام !
بیا
تا یک بار دیگر
مرور کنیم خودمان را :
تو خدای مرا پرستش کن
در آسمان ،
و من
چشم های تو را ،
بر زمین !
تو نمازهای مرا بخوان
آرام ،
و من شعرهای کوتاهِ تو را ،
بلند !
تو روزه ی مرا بگیر
یک ماه تمام ،
و من
بهانه ی نبودن هایت را
... هر روز
... هر ساعت
... هر دقیقه !
مسعود احمدی
۸ اردیبهشت ۹۵
ایمان بیاورید !
من
آخرین پیامبری هستم
که بی کتاب
حرف های حساب می زند !
مرا
سالها قبل
به جرم ارتداد
در اصلی ترین میدان شهر
گردن زدند
اکنون
این لخته های خونِ خشکیده
بر سنگفرش خیابان است
که با شما
اینگونه سخن می گوید :
( اینجای قصه صدا قطع می شود ،
صاعقه ای وحشتناک صفحه را سفید می کند... )
به سیاهی خفته در چشم های من
ایمان بیاورید !
مسعود احمدی .
۷ اردیبهشت ۹۵
چرکنویس های مچاله...
اندازه ی رودخانه ای بزرگ
که بوسه های کوه را
به دریا می رساند
دوستت دارم !
نه ...نشد ...طولانی ست
حوصله ات سر می رود !
اندازه ی رودخانه ای بزرگ
دوستت دارم !
نه ....
می دانم شعرهای بلند ، دوست نداری! ...
اصلا شعر را بی خیال :
دوستت دارم !
حالا اینقدر بخوان
تا باورت شود !
( ۱ )
#####
با تسبیح مادر بزرگ استخاره می کنم :
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم نداری
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم نداری
.
.
.
هنوز هم دوستم داری
دیگر دوستم ...
وای بر من ....
اگر یکی از دانه های تسبیح
نشکسته بود
هنوز هم مرا دوست داشتی !
( ۲ )
#####
و لاالض...ضالللین ....
نه نشد
ولاالضااالللین
باز هم نشد ....
مادر بزرگ
بهشت آرزوهایش را
بر باد رفته می دید ...
«ض»
این حرف لعنتی
چقدر سخت
از مخرج ادا می شود !
( ۳ )
#####
انگشت اشاره ی عجیبی دارم!
دلتنگ می شود
شماره ی تو را می گیرد
شوخی اش می گیرد
زنگ خانه ی تو را می زند و فرار می کند
بیکار می شود
دفتر شعرهای ترا ورق می زند ...
دیشب
افسردگی گرفت
ماشه را به سمت دهانم چکاند !
حالا یکی بیاید
مرا از کف این اتاق جمع کند !
( ۴ )
#####
پنجره ها را می بندم
درب اتاق ها را می بندم
تا هوایِ تو
به سراغم نیاید ...
دوباره می آیی !
فراموش کرده ام
دریچه ی کولر را ببندم !
دوباره پیراهن ات را
روی بند رخت پشت بام
پهن کرده ای!
( ۵ )
#####
نازنین !
کمی زودتر بیا
هر روز که می گذرد
شب ها برایم طولانی تر می شود !
هر روز که می گذرد
دلم برایت تنگ تر می شود
هر روز که می گذرد ...
صبر کن !
دیرتر بیا !
می خواهم باز هم بیشتر دوستت داشته باشم !
( ۶ )
#####
از وقتی پدر بزرگ با چلچله ها رفت
لب های مادر بزرگ
هر سال عمیق تر شخم می خورَد
پیرمرد
بوسه هایش معجزه بود !
( ۷ )
#####
کنار این جاده ی بی انتها
ماههاست در انتظارت ایستاده ام !
امروز بزغاله ی همسایه
گرداگرد من می چرخید
نمی دانم به نیت دلداری آمده بود
یا خوردن علفِ زیر پاهایم !
( ۸ )
#####
به ییلاق که می روی
حواست را جمع کن!
کوه ها اگر عاشقت شوند
تعادل شان را از دست می دهند
و جاده ی شمال را می بندند !
آنوقت تو می مانی آن طرف
من می مانم این طرف !
مواظب باش روسری ات را
باد نبَرَد !
( ۹ )
#####
نمی دانم چرا آب این دریاچه
هر روز کمتر و کمتر می شود
پاهایت را در آب نزن بانو
ماهی ها اگر تشنه ات شوند
تمام آب را خواهند خورد !
( ۱۰ )
#####
در آبادی ما
« ستاره »
نام زنی ست پا به ماه
که هر روز
زیر خورشید
برای لقمه ای نان
در مزرعه ی برنج
تبخیر می شود !
( ۱۱ )
#####
چه سرگرمی کودکانه ای بود
بازی رعد و برق !
آسمان برق می زد
چشم هایت را می بستی
ترا می بوسیدم
باید قبل از شنیدن رعد
بوسه را تمام می کردم !
یکبار
آسمان برق زد
بوسیدمت
رعد آمد
اما لبهایم
رهایت نکردند
بر سرم فریاد کشیدی :
سوختی ....سوختی !
سال هاست
فرزندان تو
بزرگ شده اند
و من
هنوز سوخته ی همان رعد و برق ام !
(۱۲ )
مسعود احمدی
خرداد ۹۵